تيانا عمر مامان و باباتيانا عمر مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

تیانا عمر مامان و بابا

بدون عنوان

سلام دردونه ي مامان .الهي كه دورت بگردم .حالت كه الهي شكر خوبه . دلبريهات و خنديدن هاتم كه جاي خود داره .منم فداي ثانيه به ثانيه وجودت ميشم .الهي كه هميشه سالم باشي . شبها اصلا توي گهواره نميخوابي عزيزم و بايد روي تخت بين من و بابا لالا كني و اين يه ارامش خاص واسه منه. امروز مادري با صداي تلفن بيدارم كرد فداشتم صحبت ميكردم اما چشمم به تو بود كه يكدفعه ديدم كپ شدي .اخه قربونت برم حالا زوده بخواي اطوار در بياري ،ففه ميشيا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! الانم كه راحت مثل هميشه خوابيدي   ...
14 آذر 1391

21 روزگيت مبارك

عمر ماماني سلام قربونت بشم خوبي عزيز دلم؟ 21 روزگيت مبارك نفسم الهي هميشه سالم باشي كه من طاقت ندارم ناراحتيتو ببينم. واي ماماني نميدونم چطوري احساساتم رو بنويسم برات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از معصوميتت ؛ صبوريت ؛خنده هات ؛سلامتيت؟؛زيباييت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از چي و از كدومشون؟؟؟؟؟؟؟ خدا رو هزاران هزار بار شكر 5 شنبه شب همكاراي بابايي به ميمنت تولد تو اومدن خونمون تو رو ببينن البته با خانومهاشون تو انقده دختر خوبي بودي كه همشون عاشقت شدن الهي دورت بگردم ديروز جمعه هم خاله ميترا اينا اومدن پيشت انقده براشون ميخنديدي كه خودشونو از ذوق كشتن ما از بد شانسي من 2 روزي هست كه سرما خوردم ديشب سپردمت به خاله تا برم د...
11 آذر 1391

دختر اين روزاي من

فرشته كوچولوي مامان و بابا سلام نميدونم با چه زبوني و چگونه از خداوند بخاطر وجود نازنينت تشكر كنم .انقده برام عزيزي كه نميتونم هيچ اندازه اي رو براش در نظر بگيرم.خدايا شكر . اين روزا جمع سه نفره ما خيلي گرم و دوست داشتنيه.تو دختر اروم و صبوري هستي بر عكس اون زماني كه تو شكمم بودي و مدام بازيگوشي ميكردي. روز 26 ابان نوبت دكتر داشتي پيش خانوم دكتر مژگان شاهيان .وقتي كه برديمت تو مطب و  ويزيت شدي دكتر  از روند  رشدت راضي بود و واست يه قطره مولتي ويتامين نوشت كه بايد روزي 12 قطره ازش بخوري  و شما هم از اونجا كه دختر خوبي هستي بدون هيچ نق نقي راحت ميخوري   الهي هميشه تندرست و سالم باشي و هيچ غباري روي چون ماهتو ...
7 آذر 1391

خوش اومدي به خونت تيانا عمرم

امروز روز عاشورا ساعت 6 عصر تيانا از خونه مادر جون اومد به خونه خودش دختر نازنينم بعد از 15 روز كه به خونه اومديم در و ديوار و فضاي خونه يه حال و هواي ديگه داشت ديگه زندگي 2 نفري من وبابا تمام شو بود و يه فرشته به جمعمون اضاف . روز شنبه 20 ابان ساعت 8 صبح بايد ميرفتم بيمارستان واسه ازمايش قبل از عمل . اما از اونجا كه نيمه شب وضعيتم اورژانسي شد تا رسيديم به بيمارستان ،خانوم دكتر چكم كرد و اورژانسي فرستادم اتاق عمل . شما دختر گلم ساعت 10:15 دقيقه صبح بدنيا اومدي من ساعت 12:30 به هوش اومدم . خيلي درد داشتم واز شدت درد ناله ميكردم اما وقتي گذاشتنت تو بغلم تمام دردام يادم رفت . روز شنبه ،يكشنبه ودوشنبه صبح تو بيمارستان بستري بوديم و دوش...
5 آذر 1391